یادت هست رضا چقدر ما گپ می زدیم «سبحان الله استاد» می گفتی و دیگر از هر چیزی می شد حرف زد، شعر و سینما و تئاتر و نقاشی و عکاسی و چه و چه. یادم آمد آن پنجشنبه های خیابان سئول را، در خانه تو و الهه، من و مرضیه و رضا و گاهی هم نرجس می آمدیم و داستان و نمایشنامه و شعر و چه و چه می خواندیم، خوشت می آمد، یک سبحان الله می گفتی دوباره روز از نو روزگار از نو. سبحان الله تکیه کلامت بود، نمی دانیم از کجا آمده بود و جای تایید روی کلامت نشسته بود.
آن وسط ها «رها» شیشه شیر به دست مبصر جلسه می شد و می گفت: «تو بُخوان» به من که می رسید گاهی هم می گفت: «تو نخوان» و اشاره می کرد به تو که «تو بخووان. » و ما که از دست او ریسه می رفتیم.
در همان نشست و برخاست ها قرار شد نمایشنامه «صبحانه، ناهار، شام» را که نوشته بودم، کار کنی. گفتی: «استاد! فقط کارگردانی تئاتر مانده که آن را هم باید فتح کنیم…». با همین نگاه تمرینش را شروع کردی و به جشنواره هم رساندی و اجرا شد؛ شبکههای اجتماعی که فراگیر شد، یکی از اولین ها بودی که استفاده ای فراتر از کاربر از آن کردی و تبدیل شد به رسانه ات، رسانه ای که بازتاب تو بود نه دیگری. رسانه ای که نشان می داد شاعرانه می نویسی و خوب عکس می گیری و خوب آنچه را که دیگران نباید بدانند می پوشانی. بماند که بعد از رفتنت شاید سال ها بعد خیلی چیزها را از تو و خلق و خویت دانستم که با رضای ذهن من جور درنمی آمد یا لااقل انتظار داشتم با من هم درمیان بگذاری آن حال و هوایت را، ولی نگذاشته بودی و نگفته بودی و دلگیری من هم بی ثمر بود چون دیگر خودت هم نبودی.
با این همه رضا رستمی یک چیزی بود که در ما تمام نمی شد، نه می شد آن را نوشت، نه می شد آن را سرود، کارهای دیگر را هم مثل موسیقی -اگر چه گفتوگوها و گزارش های خوبی در آن حوزه گرفتی و نوشتی- زبانت نبود و نشد آن را هم تمرین کنی و… با این همه یک تکه ناتمام برای همه ما باقی ماند. یک چیزی که هر چه از عمر می گذرد بیشتر من را به حیرت می اندازد و اگر بودی حتما حیرت این همه بودن ها به حیرت جفتمان می افزود. حیرت از این دنیا و چرخش روزگار و خام اندیشی ما در جوانی که انتظار داشتیم، جهان آنجا برود که ما فکرش را کرده بودیم یا تحلیلش می کردیم و یا آرزوهای کودکانه ای نسبت به آن داشتیم، جهان پیش چشممان بود و همین را هم نمی دیدیم و فقط حرفش را می زدیم، اگر بودی استاد حتما از حیرت می گفتی سبحان الله. واقعا این هم شد رضا و ما هنوز به طرز بدبختانه ای ما هستیم. با همان کسرها و کسری ها. از حیرت شاید دهانت باز می ماند مثل ما و شاید آن لبخند را می دوختی به صورتت تا یا دیگران نترسند که تو دیگر نمی خندی و یا همچنان می خندیدی تا بخشی از حیرتت باشد.
نوشتن این حیرت وهمآلودِ پر سکوت، خودش جسارتی می خواهد، شاید باید دوباره بروی بندر «میناب» «غلام مارگیر» را پیدا کنی شاید هم باید دست «مامازار» را بگیری و بیاوریشان در ساحت و حیطه و حیات ذهنمان، تا «دینگه مارو» را خام کنند با کمانچه کلهر و تار علیزاده و آواز دلربای شجریان./۲
شاید این ها و همه آنها که تو پای حرفشان نشستی و گفتوگو کردی ما را برگردانند به ما قبل این حیرت که بعد از این سالها که نبودی در چشممان خانه کرده است. ولی، راستی، حیرتا اینکه تو حالا این همه وقت است که رفتی بالای آن تپه ماهور، لبخندت اینجا این پایین بین ماست. همان لبخندی که هم در آن ذوق بود و هم سرگشتگی و اگر امروز بودی حیرت هم به آن اضافه شده بود.
پی نوشت: ۱. خیلی وقت ها تخیلی که داشتم را تا می رسیدم تحریریه ای که رضا آنجا بود برایش تعریف می کردم. وسط گرمای تابستان یک نفری را از پشت دیدم انگار رضا بود، تا آمدم بگویم سبحان الله استاد … که آن جمله در زبانم یخ زد و یادم آمد که تو رفته ای آن سوی زندگی و این جملات پراکنده از ذهنم گذشت، گذاشتم سر فرصت برایت بگویم اما حالا همه کسانی که تا این خط رسیده اند، خواندهاند.
۲. غلام مارگیر و مامازار مراسم «زار» را در بندر میناب برپا می کردند تا جنیان و اهل هوایی همچون دینگه مارو و… از جسم آدمیان برخیزد. رضا رستمی از جمله روزنامه نگارانی بود که با این دو گفتوگو کرده بود. او همچنین با کیهان کلهر، حسین علیزاده و جاویدنام محمدرضا شجریان نیز گفتوگو کرده و نشست رسانه ای داشت.
۵۷۵۷